p28
#خواندن_فیک_بدون_کامنت_لایک_حرام است😂❤️
وئول:خاله یوحا!
بغضم رو قرت دادم و به طرفش برگشتم.
روی رمین زانو زدم تا هم قدش بشم.
محکم خودشو پرت کرد توی بغلم.
با لحن بچه گونش گفت
وئول:کجا بودی تا حالا؟؟چرا پیشم نیومدی؟دلم خیلی برات تنگ شده بود...نکنه تو دلت برام تنگ نشده بود؟
لبخندی زدم و توی اغوشم در اوردمش.
+کی گفته دلم برات تنگ نشده؟اتفاقا دلم ی ذره شده بود واست.
با لبای اویزون گفت
وئول:پس چرا رفتی و نیومدی؟
+اخه ی جایی کار داشتم و باید میرفتم عزیزم...ولی از این به بعد پیشتم باشه؟
یهویی لحنش عوض شد
وئول:باشه...قول دادیا
چقدر خوبه ادم بچه باشه و هیچی براش مهم نباشه
+فسقلی تو برو بازی کن منم برم به بقیه سر بزنم.
وئول:باشه خاله یوحا.
و به سمت اسباب بازی هاش رفت.
منم به سمت اقایون اشپز رفتم و سلام کردم...بعد کلی اصرار ی تیکه مرغ بهم دادن...مزش فوق العاده بود.یکمم باهاشون شوخی کردم و رفتم سراغ خانما
+سلام بر خوشگل خانما
همشون یا خنده جوابم ذو دادن اما چهره ی مامان بزرگ و خاله هنوز ته مایه های ناراحتی رو داشت.
خاله با نگرانی پرسید
/حالت چطوره دخترم؟خوبی؟
+معلوه که خوبم...این چند روز خیلی بهم خوش گذشت
با لبخند گفت
/خوبه که خوش گذشته!
عمه سانگ رو به من گفت:(مامان کای)
عمه سانگ:عزیزم بچه ها رفتن استخر توهم برو پیششون .
+حالا عجله ای نیست.
&میخوای کنار ما پیرزنا بشینی چیکار کنی؟...پاشو برودیگه!
به اجبار بلند شدم.لبه استخر نشستم و پاچه شلوارم رو دادم بالا و پام رو توی اب دادم،نگاهش نکردم،توجه نکردم،انکارش کردم...پیش خودم مثال زدم که فکر کن اینجا نیست.
ولی بود!
یون:بیا تو اب اینجوری فایده نداره.
سرمو بالا اوردم و نگاهم رو به یون دوختم.
+نخیر ممنون،اینجوری بهتره.
یون:نگاه همه شاهدن که من با زبون خوش بهت گفتم بیا و گوش ندادی!پس....
نگاه شطونش رو بهم دوخت
قبل از اینکه بهم برسه سریع از جام بلند شدمو تا خواستم پا به فرار بزارم،لیز خوردم و با سر افتادم نو اب!
منو باش که خواستم فرار کنم!
سرمو بالا اوردم از اب،تموم تنم خیس شده بود.همشون در حال خندیدن بودن.
همش هم زیر سر این روباه مکاره!
با عصبانیت شروع کردم اب ریختن روی سر و صورتشون،اونم شروع کرد اب ریختن،اون ی پسر بود و قوی تر زورم بهش نمیرسید و همینجوری پر فدرت اب میریخت روم،شنا کنان به سمت کای رفتم و پشتش ایستادم.
+داداش منو از دست این بوزینه نجات بده
با لحن لاتی گفت:
کای:غمت نباشه...هواتو دارم.
این یون خیر ندیده هم دست از اب پاشیدن بر نمیداشت.
توی همین حین نگاه تهیونگ رو به خودم حس کردم.
رد نگاهش رو گرفتم،به قفسه سینم خیره شده بود.
یعنی خاک عالم تو سر من،لباسم خیس شده بود و بدن نما!
ملتسمانه به کای گفتم:
+کای
^بله؟(علامت جدید😂)
+راستش لباسم خیس شده و بکم ناجوره میتونی همینجوری باهام عقب بیای که زیاد ضایه نباشه؟
^اره حتما...ولی ی چیزی،پشت سرت روی میز لیاس هست بردار.
+باشه
به کمک کای از اب بیرون اومدمو فوری یکی از لباسا رو برداشتم و درم انداختم و دویدم طرف خونه.
لباسا رو از تنم کندم و لباس جدید پوشیدم،موهامو خشک نکردم خودش خشک میشه.
رفتم جلو اینه و داشتم ارایشم رو تمدید میکردم.
_ارایشتون تموم نشد
برگشتم طرف در تهیونگ بود
یوحا:.......
_______________
غلط املایی بود معذرت💕
شرط ها عوض شده❤️
لایک:۲۵
کامنت:۱۵
ی ۶۰ تاییمون نشه؟؟
وئول:خاله یوحا!
بغضم رو قرت دادم و به طرفش برگشتم.
روی رمین زانو زدم تا هم قدش بشم.
محکم خودشو پرت کرد توی بغلم.
با لحن بچه گونش گفت
وئول:کجا بودی تا حالا؟؟چرا پیشم نیومدی؟دلم خیلی برات تنگ شده بود...نکنه تو دلت برام تنگ نشده بود؟
لبخندی زدم و توی اغوشم در اوردمش.
+کی گفته دلم برات تنگ نشده؟اتفاقا دلم ی ذره شده بود واست.
با لبای اویزون گفت
وئول:پس چرا رفتی و نیومدی؟
+اخه ی جایی کار داشتم و باید میرفتم عزیزم...ولی از این به بعد پیشتم باشه؟
یهویی لحنش عوض شد
وئول:باشه...قول دادیا
چقدر خوبه ادم بچه باشه و هیچی براش مهم نباشه
+فسقلی تو برو بازی کن منم برم به بقیه سر بزنم.
وئول:باشه خاله یوحا.
و به سمت اسباب بازی هاش رفت.
منم به سمت اقایون اشپز رفتم و سلام کردم...بعد کلی اصرار ی تیکه مرغ بهم دادن...مزش فوق العاده بود.یکمم باهاشون شوخی کردم و رفتم سراغ خانما
+سلام بر خوشگل خانما
همشون یا خنده جوابم ذو دادن اما چهره ی مامان بزرگ و خاله هنوز ته مایه های ناراحتی رو داشت.
خاله با نگرانی پرسید
/حالت چطوره دخترم؟خوبی؟
+معلوه که خوبم...این چند روز خیلی بهم خوش گذشت
با لبخند گفت
/خوبه که خوش گذشته!
عمه سانگ رو به من گفت:(مامان کای)
عمه سانگ:عزیزم بچه ها رفتن استخر توهم برو پیششون .
+حالا عجله ای نیست.
&میخوای کنار ما پیرزنا بشینی چیکار کنی؟...پاشو برودیگه!
به اجبار بلند شدم.لبه استخر نشستم و پاچه شلوارم رو دادم بالا و پام رو توی اب دادم،نگاهش نکردم،توجه نکردم،انکارش کردم...پیش خودم مثال زدم که فکر کن اینجا نیست.
ولی بود!
یون:بیا تو اب اینجوری فایده نداره.
سرمو بالا اوردم و نگاهم رو به یون دوختم.
+نخیر ممنون،اینجوری بهتره.
یون:نگاه همه شاهدن که من با زبون خوش بهت گفتم بیا و گوش ندادی!پس....
نگاه شطونش رو بهم دوخت
قبل از اینکه بهم برسه سریع از جام بلند شدمو تا خواستم پا به فرار بزارم،لیز خوردم و با سر افتادم نو اب!
منو باش که خواستم فرار کنم!
سرمو بالا اوردم از اب،تموم تنم خیس شده بود.همشون در حال خندیدن بودن.
همش هم زیر سر این روباه مکاره!
با عصبانیت شروع کردم اب ریختن روی سر و صورتشون،اونم شروع کرد اب ریختن،اون ی پسر بود و قوی تر زورم بهش نمیرسید و همینجوری پر فدرت اب میریخت روم،شنا کنان به سمت کای رفتم و پشتش ایستادم.
+داداش منو از دست این بوزینه نجات بده
با لحن لاتی گفت:
کای:غمت نباشه...هواتو دارم.
این یون خیر ندیده هم دست از اب پاشیدن بر نمیداشت.
توی همین حین نگاه تهیونگ رو به خودم حس کردم.
رد نگاهش رو گرفتم،به قفسه سینم خیره شده بود.
یعنی خاک عالم تو سر من،لباسم خیس شده بود و بدن نما!
ملتسمانه به کای گفتم:
+کای
^بله؟(علامت جدید😂)
+راستش لباسم خیس شده و بکم ناجوره میتونی همینجوری باهام عقب بیای که زیاد ضایه نباشه؟
^اره حتما...ولی ی چیزی،پشت سرت روی میز لیاس هست بردار.
+باشه
به کمک کای از اب بیرون اومدمو فوری یکی از لباسا رو برداشتم و درم انداختم و دویدم طرف خونه.
لباسا رو از تنم کندم و لباس جدید پوشیدم،موهامو خشک نکردم خودش خشک میشه.
رفتم جلو اینه و داشتم ارایشم رو تمدید میکردم.
_ارایشتون تموم نشد
برگشتم طرف در تهیونگ بود
یوحا:.......
_______________
غلط املایی بود معذرت💕
شرط ها عوض شده❤️
لایک:۲۵
کامنت:۱۵
ی ۶۰ تاییمون نشه؟؟
- ۹.۸k
- ۰۴ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط